سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ღ♥ GhArAr NaBoOd ♥ღ

تو را منـ یــاد میـدارمــ همهـ هنگامـ ...! نهـ چونـ نـیما کهـ میگویــد : شباهنگامــ ... !

انا للهـ و انا الیهـ راجعونـ ....... :(((

مامان جون سلام ...  


( منظورم از مامان جون ؛ مامان مادرجونمه ... )


نمیگم خوبی چون مطمئنم خوبی ...


 مطمئنم جایی که الان هستی بهترین جائه ...


 دلم خیلی برات تنگ شده ...


 ولی ناراحت نیستم ،


 از اینکه از پیشمون رفتی ناراحت نیستم ؛


چون میدونم این آخریا خیلی داشتی زجر میکشیدی و الان جات راحته ..


. من هیچ وقت فراموشت نمیکنم ...


 لبخندات ،‌ یه گوشه نشستنا و فقط نگاه کردنات ،


 پناه به خداهایی که میگفتی ، سناجون گفتنات ،


چادر قشنگت که همیشه سرت بود ؛ بی آزار بودنت ،


 ترس همیشگیت از تنهایی ، هیچ کدوم یادم نمیره ...


 یادته چقدر دوسم داشتی ؟؟! یادته چقدر دوست داشتم ؟؟!


 حالا کجا رفتی آخه ؟؟!


 دیدی مادرجون وقتی فهمید چیکار کرد ؟؟!


 خاله رو دیدی ؟


 اونی که واسه هیچ کس حتی یه قطره اشکم نمیریخت ،


 فقط کارش شده بود گریه ...


من هیچ وقت روز 19 رمضان سال 92 رو یادم نمیره ...


 دقیقا وقت اذان ،


 داشتم سفره مینداختم که تلفن زنگ زد ...


مامان برداشت ...


 دیدم یهو مامانم رنگش مثه گچ شد و زود قطع کرد ...


 اصن نفهمیدم چی شد ...


فقط صدای مامانم که میگفت : فوت شده تو گوشم بود ...


 گریه مم نمیومد ... چون باورم نمیشد ...


حتی وقتی که دیدم رو تختت اونقدر معصوم خوابیدی


 و دستتو به نشونه تسلیم گذاشته بودی رو قلبت ...


اون موقعم باور نکردم ...


 خاله رو دیدی ؟؟! چقدر اومد باهات حرف زد ...


 نمیخواست قبول کنه رفتی ... مادرجونو بگو ...


مادرجون من که صبوریش همیشه واسم الگو بوده ...


اون موقع اگه یه لحظه ازش غافل بودیم ،


سر و صورت خودشو زخمی میکرد ...


 اون شب باورم نشد که رفتی ،


 فقط موقع خواب مثه همیشه ...


لحظه های معینو گوش دادمو گریه کردم ...


 صبحش رفتیم قم واسه دفن کردنت ...


 چه سعادتی داری مامان جونم ...


 روز ضربت خوردن از دنیا رفتی ، شب 21 هم خاک شدی ...


وااای ...


 تو بقیع موقع خاک کردنت همه فقط تو نگاهشون حسرت بود ...


 بقیع یه جاییه مثله بهشت زهرا که رو بروی جمکرانه ...


 ینی سعادت از این بیشتر ..؟.


 قبل از اینکه برسیم بقیع ، صبح ، تو راه قم ،


بغ کرده بودمو با هیچ کس حرف نمیزدم


 که آخر سر نمیدونم چی با مامانم دعوام شد


 و بابا که حالمو فهمید به مامان گفت :


 نه دخترمو ول کن ... کاریش نداشته باش ...


 همین حرف بابا کافی بود که یه تلنگری بشه و من تا حد سردرد گریه کنم ...


 چه روز چرتی بود ...


منم نسبت به گرما حساس ، دمای هوای قم هم 50 به بالا بود ...


گرمای خیلی افتضاحی بود ...


پریروز مادرجون اینا از قم اومدن ، ما هم رفتیم خونه خاله ...


 همه اونجا بودن ... آخه تو با خاله زندگی میکردی ،


میدونی جات خیلی خالی بود ؟؟!


میدونی وقتی رسیدم تو خونه اول میخواستمبگم


: سلام مامان جون ...


 که همین اشتباه من باعث شد همه به گریه بیفتن ...


 میدونی خاله خیلی داغون شده ...


 میدونی من هنوزم درک نمیکنم که واقعا واسه همیشه از پیشم رفتی ؟


 میدونی همه خاطراتت همیشه زندس ؟


 دیدی چند بار مادرجون زد زیر گریه ...؟


 خاله چقدر افسرده شده ...


جای خالیت گل گذاشتیم مامان جون گلم ...


جای خالی تختت ...


 تختی که 6 ماه تموم پا به پات زجر کشید ...


 چه به موقع هم رفتی ...


 دقیقا شب قبل رفتن خاله مهمونی واسه افطار گرفته بود ...


 گذاشتی مهمونیشو بگیره بعد بری ...


من چی بگم الان ؟؟!


 فقط امیدوارم حالت خوب باشه مامان جونی خودم ...


 که مطمئنم هست ...


 واسم دعا کن مامان جون ...


 تو که اینقدر پاکی که سعادت داشتی ،


 شب شهادت حضرت علی (ع) دفنت کردن ،


 حتما خدا دعاتو قبول میکنه ...


 روحت شاد مامان جون ...


صلوات ...  

 


[ یادداشت ثابت - جمعه 92/5/12 ] [ 4:8 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]