عشق فوتبال ( طنز ! )
دو رفیق که از جوونی با هم دوست بودند و از قضا پیرمرد هم بودند و هر جفتشون هم عاشق فوتبال ، داشتند با هم صحبت میکردند :
اولی : میگم ببیا یه قراری با هم بذاریم ... هر کدوم زودتر مرد ، وقتی رفت اون دنیا 7 روز بعدش بیاد تو خواب اون یکی بگه اونور هم تیم فوتبال و کلا فوتبال هست یا نه ... ! باشه ؟!
دومی : باشه ...
چند سال از اون قول گذشت و پیرمرد اولی مرد ... پیرمرد دومی شب هفتم با امیدواری سرشو رو بالش گذاشت ! ولی پیرمرد اولی بد قولی کرد و تا شب چهلم به خواب دوستش نیومد ... وقتی شب چهلم پیرمردها همدیگر رو دیدند ، پیرمرد دومی دلخوری خودشو ابراز کرد و گفت : مگه قرار نبود شب هفتم بیای تو خوابم ؟! چرا نیومدی ؟!
پیرمرد اولی : ببخشید اینجا خیلی مشغول بودم ، نشد که بیام ! حالا اینا رو ولش کن ! دو تا خبر واست دارم ؛ یکی خوب و اون یکی بد ! کدومو اول بگم ؟!
پیرمرد دومی : اول خوبه رو بگو بعد بده !
پیرمرد اولی : باشه ... ! خبر خوبم اینه که ما اینجا هم تیم فوتبال داریم هم استادیوم داریم ، هم مربی داریم ... و خلاصه همه چیز اینجا واسه فوتبال مهیاست ! منم رفتم تو تیم فوتبال ! واسه همین گفنم سرم شلوغه ! و اما خبر بد : راستش ... راستش ... فقط خیلی نترسی ها ... راستش مربی تیممون امروز گفت تو مسابقه ی بعدی که هفته ی دیگه با برزخیا داریم ؛ تو هم هستی ... !!!