با توامــ ایـ نادوستــ همراهـ ... :(
من با توام ... با تویی که اینطور با من حرف زدی ... دیروز نوای علاقه ات گوش فلک را کر کرده بود و امروز در برابر حرفم تنها پوزخند میزنی ... چه گفتم ؟ چه دارم که بگویم ؟ تنها میدانم دیگر تو ، تو نیستی و من هم من قبلی نخواهم بود ... مهم نیست ... زخم قلب من مهم نیست و نخواهد بود ... اینجا تنها تو هستی که حرف میزنی و من سر تاپا به گوشم ... قلبم میگوید گوش کن و دم نزن ... اما غرورم چه ؟؟! احساسم چه ؟؟! نه ... نخواهم گذاشت با سایه ی وهم انگیز و هولناک بی رحمیت نابودشان کنی ... یادت می آید روزی را که گفتی چرا اینقدر مغروری ؟؟؟! و حالا از من میخواهی تنهایت گذارم ... از من ؟؟ ... کسی که میگفتی تمام زندگیت بوده ... راستی اکنون هم هست ؟؟! نیست و نخواهد بود ... باشد ... تنها به امید جمله ای که روی انگشترم حک شده از تو میگذرم ... زندگی هنوزم هست ... من و تو هم هستیم ... تنها دیگر قلبم نیست ... کجاست ؟؟؟! انگشترم را از دستم بیرون می آورم و دوباره و صدباره جمله ی تسکین دهنده ام را میخوانم : این نیز میگذرد ... پس بگذر ...