من ، تو و او ...
امروز تو را دیدم با او ... جالب بود ... من ، همسرت ، تو را با یک خانم در خیابان دیدم ... نگو تو نبودی ... بودی ... از عطری که خودم برای تولدت گرفته بودم و خنده های مستانه ای که سر میدادی و زمانی عاشقانه آن خنده ها را میپرستیدم ، فهمیدم تو ، یعنی همان عشق منی که میبینمت ... تا رسیدن دیگر جایی را نمیدیدم ... تنها صحنه هایی که بعدها تبدیل به کابوس های شبانه ام شد ، جلوی چشمانم بود ... خانه آمدم و بعد از جمع کردن وسایلم چشمم به شمعدانی همسر سابقت افتاد ... و فکری مانند باد از دهنم گذشت ... نه ... بازی روزگار بد سرنوشتی را برایم رقم زده بود ... بلایی را که من سر همسرت آوردم ، حالا او سر من می آورد ... آری ... یادم آمد آن هنگام من هم برای همسر سابقتاویی بودم ... اویی که زندگی اش را نابود کرد ... سریعا به محلی که تو را با او دیدم برمیگردم ... من را هم روزی برای خرید و صرف شام اینجا آورده بودی ... الان حتما در رستورانید ... بله درسته ... به سمت میزتان می آیم ... تو مرا دیدی و سر جایت میخکوب شدی . اما او مشکوک منرا نگاه کرد و تو فکر کردی الان است که همه چیز بهم بریزم... اشتباه کردی عزیزم ... با او صمیمانه دست دادم و خود را همکار تو معرفی کردم ... در بهت بودی که با تو هم دست دادم و تنها جمله ای به او گفتم : مواظب باش مانند من اویی بر سر راه زندگی ات فرود نیاید جوری که چاره ایی غیر از عقب نشینی نداشته باشی ... لبخند زدم و در برابر نگاه پرسشگر او و چشمان نمناک تو رفتم ... من رفتم ...