عشقـــ فوتبالـــــــــ:)ـــــــ*
دو تا پیرمرد که از جوونی با هم دوست بودند
و هر جفتشون هم عاشق فوتبال بودند ،
یه روز داشتند با هم صحبت میکردند :
اولی : میگم ببیا یه قراری با هم بذاریم ...
هر کدوم زودتر مرد ، وقتی رفت اون دنیا ،
7 روز بعدش بیاد تو خواب اون یکی بگه که
اونور هم تیم فوتبال و کلا فوتبال هست یا نه ... !
باشه ؟!
دومی : باشه قبول ...
چند سال از اون قول گذشت و پیرمرد اولی مرد ...
پیرمرد دومی شب هفتم با امیدواریسرشو رو بالش گذاشت !
ولی پیرمرد اولی بد قولی کرد و تا شب چهلم به خواب دوستش نیومد ...
وقتی شب چهلم پیرمرد دومی دوستشرو تو خواب دید ،
پیرمرد دومی دلخوری خودشو ابراز کرد و گفت :
مگه قرار نبود شب هفتم بیای تو خوابم ؟! چرا نیومدی ؟!
پیرمرد اولی : ببخشید اینجا خیلی مشغول بودم ،
نشد که بیام !
حالا اینا رو ولش کن ! دو تا خبر واست دارم ؛
یکیش خوبه و اون یکی میدونم ناراحتت میکنه ... !
کدومو اول بگم ؟!
پیرمرد دومی : اول خوبه رو بگو بعد بده !
پیرمرد اولی : باشه ... !
خبر خوبم اینه که ما اینجا ، هم تیم فوتبال داریم ،
هم استادیوم داریم،
هم مربی داریم ...
و خلاصه همه چیز اینجا واسه فوتبال مهیاست !
منم رفتم تو تیم فوتبال ! واسه همینم گفنم سرم شلوغه !
و اما خبر بعدی : راستش ... راستش... فقط خیلی نترسی ها ...
راستش مربی تیممون امروز اسم تو رو خوند و گفت :
تو مسابقه ی بعدی که هفته ی دیگه با برزخیا داریم ؛
چیزه ... !
تو دروازه بانی ... !!!