سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ღ♥ GhArAr NaBoOd ♥ღ

تو را منـ یــاد میـدارمــ همهـ هنگامـ ...! نهـ چونـ نـیما کهـ میگویــد : شباهنگامــ ... !

چهـ بستنیــ ایـ خوردیمــ مــا ! :)

سلاملیکم ؛ دوستان عزیز !

تعطیلات خوبه ؟! به ما که خیلی خوش میگذره !

دیروز با یکی از دوستام ( ملیکه ) رفته بودیم استخر ؛

موقع برگشت گفتیم بریم بستنی قیفی بخوریم .

هیچی عاقا رفتیم بستنی ها رو گرفتیم و مشغول خوردن شدیم

فقط یه مشکلی که داشت این بود که این آقائه که بستنی ها رو میریخت ،

خیلی بستنی ما رو زیاد ریخت ! ینی قیف بستنیه زیاد بود !

حالا بیخیال اون !

منو ملیکه رو به روی هم وایساده بودیم داشتیم بستنی مونو میخوردیم

و حرف میزدیم

نمیدونم یهو چی شد که بستنی من درسته افتاد رو مقنعم .. !!!

وای خدا ! من که اولش تو شک بودم که من با این بستنیه حالا چیکار کنم ؟!

فک کن !!! تو میدون شهدا جلوی یه ملت !!

منم عتیقه !‌ ( بلا نسبت ! )

در حین اینکه ملیکه داشت میگفت : واای سنا !!! چی شد ؟؟!

بستنی رو همونجوری انداختم رو دستش !

ینی باید اونجا بودید قیافه ملیکه رو میدیدید !

بیچاره اومد فک کنه با این بستنیه که رو دستشه چیکار کنه

که بستنی خودشم درسته انداخت رو زمین !!!

من فقط ریسه میرفتم تو اون شرایط !

بستنی منم که رو دستش بود انداخت رو نون خالی بستنی خودش !!!

نون خالی بستنی منم سر و ته گذاشت رو اون بستنیه !!!

ینی من دیگه داشتم وسط خیابون غش میکردم ...

رفته بودم یه گوشه مثه این دیوونه ها فقط میخندیدم !‌

بعد تازه به من میگه سنا برو اینو بنداز تو سطل آشغال !!!

منم گفتم : ملیکه جون شرمنده !!

ملت میگن این چه آدم روانی ایه که یه نون خالی هم گذاشته رو بستنیش !!!

حتما از پشت کوه اومده !

عاقا این ملیکه هم آمپر چسبوند همونجوری رفت وسط میدون ،

با اون بستنیه دنباله سطل میگشت !!

کل ملتم آدم ندیده ؛ مارو نگاه میکردن و بهمون میخندیدن !!!

حالا بیچاره سطل پیدا کرده ، سطله پر آّبه !‌ ینی آی من خندیدم !

آخر سر یه سطل پیدا کردیم بالاخره از شر بستنیه خلاص شدیم !

من گفتم دیگه ماجرا تموم شد ،‌ ولی دیدیم نه ! تازه اولشه !

حالا ملیکه خانوم دستش نوچ شده ! بگردیم دنباله آب !

تو این حین هم بند کفشه ملیکه باز شده بود !!

با همون بندای باز خانوم راه افتادیم تو خیابون ،

رفتیم تو یه پارک داریم دنبال آب میگردیم !

ملیکه بهم گفت سنا بند کفشمو ببند !

منم اومدم ببندم یه کم شلوارشو زدم بالا که رو شلوارش گره نزنم

حالا وسط هیرو ویری اینجوری میکنه : نه سنا کسی پامو ببینه گناهه !‌

حالا همه مردم بیکار ؛ فقط وایسادن پای این خانومو ببینن !‌

منم بندو روی پاچه شلوارش میخواستم گره بزنم !!!! :) تا گناه نشه !

که متاسفانه ملیکه نذاشت !

بعد این قضایا ،  تازه تصمیم گرفتیم باز بریم بستنی بخوریم !

ماشالله رو ! :)

بستنیا رو گرفتیم ملیکه به من میگه : سنا فقط دور از هم وایسیم !!

ینی من دیروز تا خونه فقط خندیدم !!!

از دست این دوستای ما ! :)

نظر یادتون نره !

فعلا !



[ یادداشت ثابت - سه شنبه 92/3/22 ] [ 11:16 صبح ] [ SaNa ] [ نظر ]