سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ღ♥ GhArAr NaBoOd ♥ღ

تو را منـ یــاد میـدارمــ همهـ هنگامـ ...! نهـ چونـ نـیما کهـ میگویــد : شباهنگامــ ... !

چشمان نمناک @

به یادت آرزوکردم که چشمانت اگر تر شد ...

 ز شوق آرزو باشد نه تکرار غم دیروز ...



[ یادداشت ثابت - یکشنبه 91/5/30 ] [ 11:34 صبح ] [ SaNa ] [ نظر ]

معرفت !

طلوع بیشمار معرفت باش ؛ به شهری که رسومش بی وفاییست !

سرم سرگرم تصویر تو گشته ؛ بدان حدی که اسمش بی نواییست !



[ یادداشت ثابت - یکشنبه 91/5/30 ] [ 11:32 صبح ] [ SaNa ] [ نظر ]

بی بی ها و نی نی ها !

بی بی ها روزی نی نی ها بودند ،

گذر زمان نقطه هایشان را جابجا کرد ...



[ یادداشت ثابت - یکشنبه 91/5/30 ] [ 11:25 صبح ] [ SaNa ] [ نظر ]

ساحل ...

در زندگی ساحل باش ...

تا همه برای رسیدن به تو بیقرار باشند ... !



[ یادداشت ثابت - یکشنبه 91/5/30 ] [ 11:19 صبح ] [ SaNa ] [ نظر ]

زندگی ...

 

زندگی بافتن یک قالیست ...

نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی !

نقشه از آن خداست تو فقط می بافی ...

نقشه را خوب ببین ؛ نکند آخر کار قالی زندگی ات را نخرند ... !



[ یادداشت ثابت - یکشنبه 91/5/30 ] [ 11:16 صبح ] [ SaNa ] [ نظر ]

... قدر لحظه ها ...

تاکه بودیم ، نبودیم کسی ...

کشت مارا غم بی هم نفسی ...

تا که خفتیم همه بیدار شدند ...

تاکه مردیم همه یار شدند ...

قدر آن شیشه بدانید که هست ...

نه در آن لحظه که افتاد و شکست ...



[ یادداشت ثابت - شنبه 91/5/29 ] [ 4:4 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]

عشق فوتبال ( طنز ! )

دو رفیق که از جوونی با هم دوست بودند و از قضا پیرمرد هم بودند و هر جفتشون هم عاشق فوتبال ، داشتند با هم صحبت میکردند :

اولی : میگم ببیا یه قراری با هم بذاریم ... هر کدوم زودتر مرد ، وقتی رفت اون دنیا 7 روز بعدش بیاد تو خواب اون یکی بگه اونور هم تیم فوتبال و کلا فوتبال هست یا نه ... ! باشه ؟!

دومی : باشه ...

چند سال از اون قول گذشت و پیرمرد اولی مرد ... پیرمرد دومی شب هفتم با  امیدواری سرشو رو بالش گذاشت  ! ولی پیرمرد اولی بد قولی کرد و تا شب چهلم به خواب دوستش نیومد ... وقتی شب چهلم پیرمردها همدیگر رو دیدند ، پیرمرد دومی دلخوری خودشو ابراز کرد و گفت : مگه قرار نبود شب هفتم بیای تو خوابم ؟! چرا نیومدی ؟!

پیرمرد اولی : ببخشید اینجا خیلی مشغول بودم ، نشد که بیام ! حالا  اینا رو ولش کن ! دو تا خبر واست دارم ؛ یکی خوب و اون یکی بد ! کدومو اول بگم ؟!

پیرمرد دومی : اول خوبه رو بگو بعد بده !

پیرمرد اولی : باشه ... ! خبر خوبم اینه که ما اینجا هم تیم فوتبال داریم هم استادیوم داریم ، هم مربی داریم ... و خلاصه همه چیز اینجا واسه فوتبال مهیاست ! منم رفتم تو تیم فوتبال ! واسه همین گفنم سرم شلوغه ! و اما خبر بد : راستش ... راستش ... فقط خیلی نترسی ها ... راستش مربی تیممون امروز گفت تو مسابقه ی بعدی که هفته ی دیگه با برزخیا داریم ؛ تو هم  هستی ... !!!




[ یادداشت ثابت - شنبه 91/5/29 ] [ 3:54 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]
<   <<   11   12   13   14   15      >