تو را منـ یــاد میـدارمــ همهـ هنگامـ ...! نهـ چونـ نـیما کهـ میگویــد : شباهنگامــ ... !
این واسه همه دوست گلام ...
دو خواهش بزرگ ازت دارم :
به من دور باش اما نزدیک ... من از نزدیک بودن های دور میترسم ....
و ...
مرا دوست بدار ... اندک ؛ اما طولانی ...
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیز
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
خواجه حافظ شیرازی
آن کس که میگفت : دوستم دارد ، عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد ...
رهگذری بود که روی برگ های پاییزی راه میرفت واین صدای خش خش برگ ها ...
همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید :
دوستت دارم ...
امروز تو را دیدم با او ... جالب بود ... من ، همسرت ، تو را با یک خانم در خیابان دیدم ... نگو تو نبودی ... بودی ... از عطری که خودم برای تولدت گرفته بودم و خنده های مستانه ای که سر میدادی و زمانی عاشقانه آن خنده ها را میپرستیدم ، فهمیدم تو ، یعنی همان عشق منی که میبینمت ... تا رسیدن دیگر جایی را نمیدیدم ... تنها صحنه هایی که بعدها تبدیل به کابوس های شبانه ام شد ، جلوی چشمانم بود ... خانه آمدم و بعد از جمع کردن وسایلم چشمم به شمعدانی همسر سابقت افتاد ... و فکری مانند باد از دهنم گذشت ... نه ... بازی روزگار بد سرنوشتی را برایم رقم زده بود ... بلایی را که من سر همسرت آوردم ، حالا او سر من می آورد ... آری ... یادم آمد آن هنگام من هم برای همسر سابقتاویی بودم ... اویی که زندگی اش را نابود کرد ... سریعا به محلی که تو را با او دیدم برمیگردم ... من را هم روزی برای خرید و صرف شام اینجا آورده بودی ... الان حتما در رستورانید ... بله درسته ... به سمت میزتان می آیم ... تو مرا دیدی و سر جایت میخکوب شدی . اما او مشکوک منرا نگاه کرد و تو فکر کردی الان است که همه چیز بهم بریزم... اشتباه کردی عزیزم ... با او صمیمانه دست دادم و خود را همکار تو معرفی کردم ... در بهت بودی که با تو هم دست دادم و تنها جمله ای به او گفتم : مواظب باش مانند من اویی بر سر راه زندگی ات فرود نیاید جوری که چاره ایی غیر از عقب نشینی نداشته باشی ... لبخند زدم و در برابر نگاه پرسشگر او و چشمان نمناک تو رفتم ... من رفتم ...
دوران راهنماییم یه دوست خل داشتم ینی الانم دارما!! خیلی باهم شیطنت میکردیم! خیلیم منو دوست داشت! (ببین صادقی جون نباید که حرص بخوری! حقیقته بیریخت!) البته به همون اندازه منم از قیافه بیریختش خوشم میومد! چه کارا که با این صادقی نکردیم! اتفاقا چند روز پیشم مهمون بود خونمون! خیلیم خوش گذشت! جای همتونن خالی!! (بی تعارف گفتما! ( جون خودم!!) ) آره داشتم میگفتم! اومدم وبلاگمو نوسازی کنم خیر سر پر از موم!!! به وبلاگ اونم سر زدم دیدم یه یادداشت گذاشته درباره من! منم گفتم منم یه چیزی بذارم کم نیارم! که اینو گذاشتم! همینم زیادشه!! امیدوارم صادقی جووون هروقت خوندی زیاد حرص نخوری!!! حیف میشی؛ عزیز! بای + بوس!