سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ღ♥ GhArAr NaBoOd ♥ღ

تو را منـ یــاد میـدارمــ همهـ هنگامـ ...! نهـ چونـ نـیما کهـ میگویــد : شباهنگامــ ... !

چیکار میکنی با تابستون!؟ مدرسه نزدیکه ها !!

 

سلام عرض شد، مجددا! (ایشش!) پررو شدید! جالب بودچه خفرا؟! وای بچه ها تابستون دیگه واسم خیلی خسته کننده شده!خوابم گرفت از یه طرف میخوام برم مدرسه، از یه طرف نمیخوام !گیج شدم آخه امسال دارم میرم مدرسه جدید! از دوستام جدا شدم! گریه‌آورواااای ؛ خیلی بده! ولی عوضش دوستای جدید پیدا میکنم!تبسم همیشه از این کار خوشم میومده! البته کسی نیستم که همینجوری با کسی دوست شم ولی از پیداکردن دوستای باحال خیلی خوشم میاد! میدونید بچه ها! من عاشق کل کل کردنم! هیچ وقتم کم نمیارم! اینقدر دلم تنگ شده واسه یه کل کل حسابی با دوستام! چشمکبیخیال! چشمکتموم میشه میره! ولی واسم دعا کنید دوست خوب پیدا کنما!تبسم مثه قبلیا! ملسی ! گل تقدیم شما

اینم یه متن در وصف حال ما : گریه‌آور

زندگی دیگه شادی نداره ... امید دیگه وجود نداره ... فقط میخوابم و میخورم ... به یه حقیقت دردناکی پی بردم ... که ... که ... وااای ! مهر مدرسه ها باز میشه ...!!!گریه‌آور

این مدرسه خودمونه که دلم واسش یه ذره شده ...



[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/5/26 ] [ 6:34 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]

سلاملیکم دوستان گرام ! اول اینجا رو بخون ! کجا ؟؟؟!

 

سلام! مؤدبنمیپرسم خوبید چون الان که تو وبلاگمید حتما حالتون خوبه! شوخیببخشیدا که من یه کم رک و البته پرروام! دست خودم نیس! دوستام که از اخلاقم خیلی خوششون میاد؛ خودمم همینطور! پس شمام خوشتون بیاد دیگه! تبسم آفرین! آفرینخب! دوستای گلم اسمم سنائه و اسممو خیلی دوست دارم! ینی روشنایی! دیگه توضیح کافیه! (حالا چقدم توضیح دادم!) جالب بودبه هرحال! اگه به وبم سر بزنید ونظربدید، اینقده خوشحال میشم!!! (پ نه پ بیا و نشو!!) جالب بودخب دیگه برید هرکار میخواید بکنید منم برم که بچم رو گازه! بوس به هموتون!بووووس (البته منهای پسرا!! پررو میشید آخه!!) چشمکبای بای! خدانگهدار



[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/5/26 ] [ 5:57 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]

بیــ تو مهتابــ شبیــ ...

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ... همه تن چشم شدم ، خیره بدنبال تو گشتم ... شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم ... شدم آن عاشق دیوانه که بودم ... در نهان خانه ی جانم ، گل یاد تو درخشید ... باغ صد خاطره خندید ... عطر صد خاطره پیچید ... یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم ، پر گشودیم در آن خلوت دلخواسته گشتیم ... ساعتی بر لب آن جوی نشستیم ، تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت ... آسمان صاف و شب آرام ... بخت خندان و زمان رام ... خوشه ی ماه فروریخته در آب ... شاخه ها دست برآورده به مهتاب ... شب و صحرا و گل و سنگ ، همه دلداده به آواز شباهنگ ... یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن ، لحظه ای چند بر این آب نظر کن ... آب آیینه ی عشق گذران است ... تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است ؛ باش فردا که دلت با دگران است ... تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن ... با تو گفتم حذر از عشق ندانم ... سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم ...روز اول که دل من به تمنای تو پر زد ، چون کبوتر لب بام تو نشستم ... تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ؛ نه گسستم ... با تو گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم ... تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم ... حذر از عشق ندانم ؛ نتوانم ... اشکی از شاخه فرو ریخت ؛ مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت ... اشک در چشم تو لرزید ... ماه بر عشق تو خندید ... یادم آید دگر از تو جوابی نشنیدم ... پای در دامن اندوه کشیدم ... نه گسستم نه رمیدم ... رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم ... نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم ... نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم ... بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ....

فریدون مشیری

  


[ جمعه 91/5/27 ] [ 8:53 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]

سلامتیــ اونــ پسریــ کهـ ...

 

سلامتی اون پسری که باباش 10 سالگی زد تو گوشش هیچی نگفت ...

20 سالگی زد ، بازم هیچی نگفت ...

ولی وقتی 30 سالگی زد به گریه افتاد و اون موقع که پدرش پرسید : چرا گریه میکنی ؟؟!

گفت : پدر ... ! اون زمان که منو میزدید دستتون نمیلرزید ... ولی الان میلرزه ......



[ جمعه 91/5/27 ] [ 3:22 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]

با توامــ ایـ نادوستــ همراهـ ... :(

من با توام ... با تویی که اینطور با من حرف زدی ... دیروز نوای علاقه ات گوش فلک را کر کرده بود و امروز در برابر حرفم تنها پوزخند میزنی ... چه گفتم ؟ چه دارم که بگویم ؟ تنها میدانم دیگر تو ، تو نیستی و من هم من قبلی نخواهم بود ... مهم نیست ... زخم قلب من مهم نیست و نخواهد بود ... اینجا تنها تو هستی که حرف میزنی و من سر تاپا به گوشم ... قلبم میگوید گوش کن و دم نزن ... اما غرورم چه ؟؟! احساسم چه ؟؟! نه ... نخواهم گذاشت با سایه ی وهم انگیز و هولناک بی رحمیت نابودشان کنی ... یادت می آید روزی را که گفتی چرا اینقدر مغروری ؟؟؟! و حالا از من میخواهی تنهایت گذارم ... از من ؟؟ ... کسی که میگفتی تمام زندگیت بوده ... راستی اکنون هم هست ؟؟! نیست و نخواهد بود ... باشد ... تنها به امید جمله ای که روی انگشترم حک شده از تو میگذرم ... زندگی هنوزم هست ... من و تو هم هستیم ... تنها دیگر قلبم نیست ... کجاست ؟؟؟! انگشترم را از دستم بیرون می آورم و دوباره و صدباره جمله ی تسکین دهنده ام را میخوانم : این نیز میگذرد ... پس بگذر ...



[ پنج شنبه 91/5/26 ] [ 11:21 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]
<   <<   11   12   13   14   15