سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ღ♥ GhArAr NaBoOd ♥ღ

تو را منـ یــاد میـدارمــ همهـ هنگامـ ...! نهـ چونـ نـیما کهـ میگویــد : شباهنگامــ ... !

سهـ نفـــرو ... !

 

سه نفرو هیچ وقت از دست نده:


 مردادی ها / خردادی ها / بهمنی ها !    


  چون دوست واقعی تو هستند ...

 


سه نفرو هیچ وقت از زندگیت بیرون نکن :  


شهریوری ها / آبانی ها / آذری ها ! 

   

چون همیشه به دردای دلت گوش میدن ...   



از سه نفر هیچ وقت متنفر نباش :


اسفندی ها / مهری ها / فروردینی ها ! 

 

   چون بهترین هستند ...



سه نفرو هرگز نرنجون :


اردیبهشتی ها / دی ای ها/ تیری ها !  

 

  چون خیلی صادقن ... 

 

منبع : www.73amir.blogfa.com

 

 


[ یادداشت ثابت - جمعه 92/3/25 ] [ 12:55 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]

فاطــمهــ ... :(

 

سلام ...

یه چند روزه فهمیدم یکی از دوستام ؛ داره از مدرسمون میره ...

فاطمه ( یا همون غریب خودم !! )

تیزهوشان رشته انسانی قبول شده ...

خب طبیعتا هم میخواد بره ...

منم صریح میگم که خیلی ناراحتم ...

فکر میکنم بالاخره خودش یه روز این پستو میخونه پس بذار شروع کنم ...

روز اول که وارد مدرسه شدم واقعا تنها بودم ... ! واقعا !

اما وقتی چهره آشنای بعضی از بچه ها رو دیدم ،

یه کم این تنهایی کمرنگ تر شد ،

ولی فقط یه کم ...

گذشت تا اینکه زنگ تفریح اول تو رو دیدم !‌ یادته ؟!

با جلیلی بودی ؟! اومدم پیشت و سلام کردم و قرار شد دیگه با هم بریم ...

اونروزا فکر نمیکردم که هیچوقت بعنوان دوستم ازت یاد کنم

ولی انگار دارم اینکارو میکنم ... !

خب سال تحصیلی داشت میگذشت ...

اوایل یا خودمون دوتا با هم میرفتیم یا با رستگارو سمانه اینا میرفتیم !

اونروزا رو یادته ؟

ولی بعدش من کم کم با بچه های کلاسمون صمیمی شدم

و اونام شدن جزو دوستام ...

البته تو هم هنوز دوستم بودی ...

اینم بگما که تو هم با بچه های کلاستون دوست بودی

ولی زنگ تفریحا همیشه با من میومدی !

همیشه هم پیشم بودی ...

( ایولا به این وفاداری ! :) )

فکر نکن من متوجه نبودم ...

درسته بعضی وقتا ،

باور کن غیر عمدی و از روز سهو ،‌ بهت بی توجهی میکردم ، 

ولی همشون بی منظور بودن ...

مهسا رو که هنوز یادته ؟!‌

ریحانه جووونو چی ؟! فرنوش و رضایی بقا رو چی ؟!

یادته ماجرای غزل و ریحانه رو ؟!‌

تعریفایی که از مینو میکردی یادته ؟!

یه چیزی بگم ؟!

من حتی دلم واسه حرفای بیخودی هم که میزدی تنگ میشه !

جدا میگم !

البته میدونم که تو هم دست کمی از من نداری !

مطمئنم !

راستی ارتودنسیتو کامل کردی ؟!

امتحانای ترم دوم یادته ؟!‌

اینم بدون من هیچ وقت یادم نمیره ، که یه دوستی داشتم

که تو کلاس 1/2 میز اول ردیف سمت چپ و سر میز میشست

و  بیشتر صبحایی که تو کلاس بودیم ،

من قبل از اینکه برم کیفمو بذارم تو کلاس ،

میومدم پیش اون !‌

من طرفداری هات یادم نمیره !

همینطور قهرای مسخرمون و غد بازیای تو !

یادته اون روز که سر ورزش داشتی گریه میکردی !؟

قیافه اون روزت هنوز یادمه !

خب ...

فکر نمیکردم دیگه سال دوم تو مدرسه هم نباشیم ...

من کلی برنامه داشتم واسه سال دوممون ...

حالا که دیگه تو نیستی ... برنامه هام به هم ریخت ...

حواست هست که ؟!

سال دیگه مهسا تو کلاسمه ، اما ... تو که نیستی ! 

چه فایده ؟!

من فکر میکردم سعیده میخواد بره ،

ولی الان میبینم که تو داری میری ...

فرقی نداره ،‌ رفتن دوتاتون ناراحتم میکنه ...

ولی رفتن تو خیلی بی مقدمه بود ...

فقط با یه اس ام اس ... 

داشتم دیشب فکر میکردم ،

که چرا خدا هر چیزی رو که دوست دارم ازم میگیره ؟!‌

نشستم واسه خودم شمردم ...

تعدادش از انگشتای دستم بیشتر شد ... !

مهم نیس ، اما واقعا چرا ؟!

نمیدونم چی باید بگم ...

ولی ...

فقط امیدوارم اگه به صلاحته بری همون مدرسه ،

و از ته قلبم امیدوارم که موفق باشی ...

اگرم قسمته تو همین مدرسه پیش خودم بمونی ! :)

فقط اگه این پستو خوندی ،

امیدوارم اگه از دستم یه موقع ناراحت شدی ،

ببخشیم ...

بازم برات آرزوی موفقیت دارم ،

اولین دوست دوره دبیرستان من !

موفق باشی ... !




[ یادداشت ثابت - پنج شنبه 92/3/24 ] [ 5:21 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]

چهـ بستنیــ ایـ خوردیمــ مــا ! :)

سلاملیکم ؛ دوستان عزیز !

تعطیلات خوبه ؟! به ما که خیلی خوش میگذره !

دیروز با یکی از دوستام ( ملیکه ) رفته بودیم استخر ؛

موقع برگشت گفتیم بریم بستنی قیفی بخوریم .

هیچی عاقا رفتیم بستنی ها رو گرفتیم و مشغول خوردن شدیم

فقط یه مشکلی که داشت این بود که این آقائه که بستنی ها رو میریخت ،

خیلی بستنی ما رو زیاد ریخت ! ینی قیف بستنیه زیاد بود !

حالا بیخیال اون !

منو ملیکه رو به روی هم وایساده بودیم داشتیم بستنی مونو میخوردیم

و حرف میزدیم

نمیدونم یهو چی شد که بستنی من درسته افتاد رو مقنعم .. !!!

وای خدا ! من که اولش تو شک بودم که من با این بستنیه حالا چیکار کنم ؟!

فک کن !!! تو میدون شهدا جلوی یه ملت !!

منم عتیقه !‌ ( بلا نسبت ! )

در حین اینکه ملیکه داشت میگفت : واای سنا !!! چی شد ؟؟!

بستنی رو همونجوری انداختم رو دستش !

ینی باید اونجا بودید قیافه ملیکه رو میدیدید !

بیچاره اومد فک کنه با این بستنیه که رو دستشه چیکار کنه

که بستنی خودشم درسته انداخت رو زمین !!!

من فقط ریسه میرفتم تو اون شرایط !

بستنی منم که رو دستش بود انداخت رو نون خالی بستنی خودش !!!

نون خالی بستنی منم سر و ته گذاشت رو اون بستنیه !!!

ینی من دیگه داشتم وسط خیابون غش میکردم ...

رفته بودم یه گوشه مثه این دیوونه ها فقط میخندیدم !‌

بعد تازه به من میگه سنا برو اینو بنداز تو سطل آشغال !!!

منم گفتم : ملیکه جون شرمنده !!

ملت میگن این چه آدم روانی ایه که یه نون خالی هم گذاشته رو بستنیش !!!

حتما از پشت کوه اومده !

عاقا این ملیکه هم آمپر چسبوند همونجوری رفت وسط میدون ،

با اون بستنیه دنباله سطل میگشت !!

کل ملتم آدم ندیده ؛ مارو نگاه میکردن و بهمون میخندیدن !!!

حالا بیچاره سطل پیدا کرده ، سطله پر آّبه !‌ ینی آی من خندیدم !

آخر سر یه سطل پیدا کردیم بالاخره از شر بستنیه خلاص شدیم !

من گفتم دیگه ماجرا تموم شد ،‌ ولی دیدیم نه ! تازه اولشه !

حالا ملیکه خانوم دستش نوچ شده ! بگردیم دنباله آب !

تو این حین هم بند کفشه ملیکه باز شده بود !!

با همون بندای باز خانوم راه افتادیم تو خیابون ،

رفتیم تو یه پارک داریم دنبال آب میگردیم !

ملیکه بهم گفت سنا بند کفشمو ببند !

منم اومدم ببندم یه کم شلوارشو زدم بالا که رو شلوارش گره نزنم

حالا وسط هیرو ویری اینجوری میکنه : نه سنا کسی پامو ببینه گناهه !‌

حالا همه مردم بیکار ؛ فقط وایسادن پای این خانومو ببینن !‌

منم بندو روی پاچه شلوارش میخواستم گره بزنم !!!! :) تا گناه نشه !

که متاسفانه ملیکه نذاشت !

بعد این قضایا ،  تازه تصمیم گرفتیم باز بریم بستنی بخوریم !

ماشالله رو ! :)

بستنیا رو گرفتیم ملیکه به من میگه : سنا فقط دور از هم وایسیم !!

ینی من دیروز تا خونه فقط خندیدم !!!

از دست این دوستای ما ! :)

نظر یادتون نره !

فعلا !



[ یادداشت ثابت - سه شنبه 92/3/22 ] [ 11:16 صبح ] [ SaNa ] [ نظر ]

سلامــ دوبارهــ *

خدا رو شکر که بالاخره تموم شد ... !

سلام دوستای خوبم !

بالاخره دیروز امتحانای من تموم شد ...

نمیدونید چقدر این مدرسه ی ما امتحاناش سخته ...

قشنگ انگار از هفت خان رستم گذشتم !

ولی خب نسبت به ترم پیش خیلی بهتر دادم ...

خدا رو شکر ...

خیلی وقت بود پست جدید نذاشته بودم ؛

حدودا یک ماه و خورده ای !

گفتم این پستو بزارم و بگم بالاخره تابستون منم شروع شد !

از این به بعد در خدمتیم !  :) 

فعلا !‌




[ یادداشت ثابت - دوشنبه 92/3/21 ] [ 9:48 صبح ] [ SaNa ] [ نظر ]

فعــــلا خدافـــظ ...

دوستای عزیزم سلام ...

راستش اینقدر از بعد عید درگیر کارای مدرسه و درس و امتحان شدم

که اصلا وقت نمیکنم دیگه سر بزنم ...

ترم اول زیاد خوب نبود ؛ این ترم باید جبران کنم ...

پس از همین الان ازتون خدافظی میکنم حدودا تا اواخر خرداد نمیام ...

فقط اگه بتونم چند وقت یه بار میام نظرا رو میخونم !

دعا کنید این امتحانا رو خوب بدم ؛

بچه ها زندگیم تو این امتحانا خلاصه میشه ...

یه جا خوندم نوشته بود : اشکی که برای شکست میریزی

همون عرقیه که برای پیروزی نریختی ...

من با اشک ریختن رابطه خوبی ندارم ... !

پس دعا کنید برام ...

مرسی و به امید دیدار ... :)




[ یادداشت ثابت - دوشنبه 92/1/20 ] [ 9:33 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]

تشنهــ یـ محبتــ *

همیشه تو زندگیت به کسی محبت کن که ؛

لیاقت و ارزش محبت و دوستی تو رو داشته باشه ،

نه اینکه تشنه ی اونا باشه ...

تشنه یه روز سیراب میشه ...

و اون روز فقط تو میمونی و تو و اون همه محبت به هدر رفته ...




[ یادداشت ثابت - یکشنبه 92/1/5 ] [ 7:32 عصر ] [ SaNa ] [ نظر ]

آخرینــ پستــ 91 ایــ منــ *

سلام ...

تا یکی دو روز دیگه سال نو شروع میشه و وارد یه سال جدید میشیم ...

داشتم با خودم فکر میکردم ؛ خب ... امسال سال خوبی بود ؟

من امسال چیکار کردم ... چیا داشتم که الان ندارم یا چیا دارم که قبلا نداشتمشون ...

و خودم جواب خودمو دادم ! امسال سال خوبی بود ، مثله همه ی 15 سالی که گذروندم ؛

اما ... میتونست بهتر از این هم باشه ...

خب امسال من تغییر مقطع داشتم و طبیعتا یه سری تنش هایی با این قضیه داشتم .

ولی الحمد لله به لطف خدا و آقای عزیزم و دوستای خوبم ، تموم شد !

اوایل سال تحصیلی خیلی کند میگذشت و خسته کننده ... اما ... حالا خیلی بهتر شده !

خب ، دیگه دوستای راهنماییم باهام نیستن و از این بابت هنوز ناراحتم

( برامم مهم نیست اونا ناراحتن یا نه ! چون هر کسی اختیار احساس خودشو داره ! )

ولی من صادقانه میگم که دوست داشتم مثله راهنمایی با هم تو یه کلاس بودیم و ...

ولش کن ... ! من هنوزم اونا رو دارم ! مهم اینه !

البته بگم !

به جاش یه سری دوست خوب پیدا کردم که داریم کم کم به هم عادت میکنیم و داریم واقعا میشیم دوست !

خوشحالم از این بابت !

و اینکه امیدوارم ؛ از ته دل امیدوارم سال 92 یکی از خاطره انگیزترین سال های عمر من و شما بشه ...

امیدوارم ... همینطور امیدوارم اگه کدورتی بینمون بوده فراموش بشه ...

و اینکه بازم سالی سراسر خوشی و موفقیت رو براتون آرزو میکنم ...

عیدتون مبارک ...



[ یادداشت ثابت - دوشنبه 91/12/29 ] [ 12:14 صبح ] [ SaNa ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >